شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام
بـالا بیـار زهر عدو را میـان طـشت آری بـده تـمـام غـمت را نشان طشت تازه بهار غـربت تو رونـما شده است گل کرد باغ خاطرهات در خزان طشت از بس که پاره پاره دلت پیش چشم او است طاقت نمانده است گمانم به جان طشت تعداد زخم های دل تو ترک زده است در هم شکسته پای غم تو توان طشت مرغان خون جگر همه ققنوس میشوند در آتشی که شعله زد از آشیان طشت هر چه سکوت کرده لبت سالها بس است وقتش رسیده گفته شود از دهان طشت از کـوچـه فـاش میشود ابعـاد تازهای پُر کرده است گوش فلک را، فغان طشت دارد به گوش میرسد ایـنجا کـنار تو بانو نرو به خاطر زینب؛ بمانِ، طشت "لا یومِ..." تو شروع غریبی دیگری است افتاد پرده از غـزلـم، شد عـیان طشت آن مجلسی که لرزه به قلب غزل گذاشت در پیش چشم فاجعه خون شد، جهان طشت خورشید را گرفته به آغوش غرقه خون دارد غروب میچکد از آسمان طشت آن خیزران مست پر از کینه میخورد هم بر لبان عشق وَ هم بر لبان طشت تازه شروع قصه از اینجا است، دخترش! پـایـان نـدارد آه چـرا داستـان طـشت؟ |